روایت جلال از واپسین روزهای پدر شعر نو

امروز ۱۳ دی‌ماه سال‌مرگ علی اسفندیاری،  معروف به نیما یوشیج است. جلال آل احمد همسایه نیما، نخستین کسی است که با اطلاع کلفت نیما، بلافاصله پس از مرگ بر بالین پیرمرد حاضر شده است. روایت جلال از نخستین لحظه‌هایی که نیما جاودانه‌شده است را به نقل از ایران آنلاین مرور می‌کنیم:

پیرمرد دور از هر ادایی به سادگی در میان ما زیست و به ساده‌دلی روستایی خویش از هر چیز تعجب کرد و هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ‌تر بست تا دست آخر با حقارت زندگی‌هامان اخت شد. هم‌چون مرواریدی در دل صدف کج‌و‌کوله‌ای در گوشه تاریکی از کناره پرتی سال‌ها بسته ماند. نه قصد سیروسیاحتی کرد و نه حتی آروزی بازار دیگر و خریدار دیگری را.

هرگز نخواست با کبکه احترامی دروغین، این عفریته روزگار عفن ما را زیبا جا بزند و در چشم او که خود چشم زمانه ما بود، آرامشی بود که گمان می‌بردی –شاید هم به حق- او سر تسلیم است، اما در واقع طمانینه‌ای بود که در چشم بی‌نور یک مجسمه دور فراعنه است.

در این همه سال که با او بودیم، هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد. نه سردردی- نه پادردی- و نه هیچ ناراحتی دیگر. تریاک بدجوری گول می‌زند. فقط یک بار دو سه سال پیش از مرگش –شنیدم که از تن خود نالید. مثل این‌که پیش از سفر تابستانه یوش بود. بعد‌ازظهری تنها آمد سراغم و بی‌مقدمه درآمد که:
– می‌دانی فلانی؟ دیگر از من کاری ساخته نیست…

از آن پس بود که شدم نکیرومنکرش. هر بار که می‌دیدمش، سراغ کار تازه‌ای را می‌گرفتم یا ترتیبی را در کار گذشته‌ای پی‌جو می‌شدم. می‌توانم بگویم که از آن پس بود که رباعی‌ها را جمع‌وجور کرد و «قلعه سقریم» را سروسامان داد.

نیما یوشیج (وسط) همراه (از راست) هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، احمد شاملو و مرتضی کیوان
نیما یوشیج (وسط) همراه (از راست) هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، احمد شاملو و مرتضی کیوان

شبی که آن اتفاق افتاد ما به صدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بی‌محلی بود همیشه این میراب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم- تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست. و شستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست». کلفت‌شان بود و وحشت‌زده می‌نمود.

مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش –جز در عالم شاعری- یک کار غیرعادی کرد. یعنی زمستان به یوش رفت. و همین یکی کارش را ساخت. اما هیچ بوی رفتن نمی‌داد. از یوش تا کنار جاده چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی هم‌قد‌و‌قامت او همراهش بودند. و پسر می‌گفت که پیرمرد را به چه والذاریاتی آورده‌اند.

اما نه لاغر شده بود و نه رنگش برگشته بود، فقط پاهایش باد کرده بود. و دودودمش را به زحمت می‌کشید. و از زنی سخن می‌گفت که وقتی یوش بوده‌اند، برای خدمت او می‌آمده و کارش را که می‌کرده نمی‌رفته. بلکه می‌نشسته و مثل جغد او را می‌پاییده. آن‌قدر که پیرمرد رویش را به دیوار می‌کرده و خودش را به خواب می‌زده. و من حالا از خودم می‌پرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه می‌نهفته؟

هر چه بود آخرین مطلب جالبی که ازو شنیدم. آخرین شعر شفاهی او و او خیلی از این شعرهای شفاهی داشت… هر روز یا دو روز یک بار سری می‌زدیم. مردنی نمی‌نمود. آرام بود و چیزی نمی‌خواست و در نگاهش تسلیم بود. و حالا…

چیزی دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمی‌کردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله می‌کرد:
– نیمام از دست رفت!

آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشم‌ها را بسته بودند. کوره‌ای تازه خموش شده. باز هم باورم نمی‌شد. ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود. اما سر بزرگش عجب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من می‌دانست که کار از کار گذشته است ولی بی‌تابی می‌کرد و هی می‌پرسید:
– فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟

و مگر می‌شد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه– شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی در آوردیم و رو به قبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشم‌های کلفت را که جوان بود– چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:
– برو سماور را آتش کن. حالا قوم و خویش‌ها می‌آیند.

و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانه ما شنید. و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم. آمد: «والصافات صفا…»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.