سندروم‌ لهجه کاشانی از سر فضای تئاتر کاشان دست‌بردار نیست

لیوتار می‌نویسد «هنرمند یا نویسنده‌ی پسامدرن در جایگاه فیلسوف قرار دارد؛ متنی که او می‌نویسد یا اثری که خلق می‌کند، اصولاً از قواعد پیشین پیروی نمی‌کند و نمی‌توان برحسب حکمی تعیین‌کننده، مورد قضاوت قرار گیرد؛ یعنی با اعمال کردن مقوله‌های آشنا به متن یا اثر. این قبیل قواعد و مقوله‌ها همان چیزی هستند که متن یا اثر یادشده می‌خواهد بیابد.» (داستان کوتاه در ایران-جلد ۳-حسین پاینده)

از جمله بالا نه می‌خواهم نتیجه بگیرم که بیضایی فیلسوف است و نه می‌خواهم نتیجه بگیرم که متن خاطرات هنرپیشه‌ی نقش دومِ بیضایی، پست‌مدرن است. ولی می‌خواهم بگویم نوشته‌ی بیضایی (نوشته‌هایش) از اصول پیشین پیروی نمی‌کند و شیوه‌های متعارف قرائت نمی‌تواند رهیافت مناسبی برای خواندن آثار بیضایی باشد؛ که از دیدِ من مشکل گروهِ نمایشنامه‌خوان در نرسیدن به رهیافت مناسبی برای خوانش متن و در مرحله‌ی بعد تفهیم آن به نقش‌خوانان است.

شش نقش‌خوان در جلو و چهار نفر پشت سر آن‌ها قرار دارند، چراغ‌ها خاموش می‌شود و در سکوتِ عمیق چنددقیقه‌ای، اجرا آغاز می‌گردد! این سکوت اولین اتفاقی است که می‌افتد، اولین مشکل گروه، بیضایی در شروع متن و در توضیح صحنه نوشته است: فضای خالی. فضایِ خالیِ پر از غبار و دود به همراه گریه‌ی زنان و مردان و هیاهو. در میان این هیاهو جسدی را بر روی دست می‌برند و در این میان، موهبت که راویِ داستانِ نمایش هم هست، از میان جمعیت بیرون می‌آید و با مخاطبش از خاطرات خودش و رفیقِ حالا مرده‌اش ذوالفقار که جسدش بر روی دست‌ها حمل می‌شود، می‌گوید.

بیضایی آخر نمایش را در همین شروع آورده و آخرسر دوباره به همین صحنه‌ی ِ مرگ ذوالفقار بازمی‌گردیم، بیضایی نمایش را شروع نمی‌کند، آن را تعریف می‌کند، اتفاقات نمایش قبلاً افتاده است و موهبت حالا بازگو می‌کند.

این توضیح صحنه، توضیح مهمی است و نادیده پنداشتن آن برمی‌گردد به نرسیدن به همان رهیافت مناسب در متن. اگر این قسمت را حذف کنیم در حقیقت ساختار متن را بر هم زده‌ایم، حالا این‌که می‌توانیم چنین کاری را بکنیم یا خیر، نمی‌دانم؟

نقش‌خوانِ موهبت، از همان ابتدا شروع می‌کند به دادزدن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و اولِ تعریف ماجرا است، تازه از روستا آمده‌اند و موهبت داد می‌زند، موهبت تنها داد می‌زند، موهبتِ راوی و موهبتِ بازی‌گر میان‌شان هیچ فرقی نیست، لحن همان است، وضعیت روانی همان است، در فضای درگیری همان‌طور است که وقتی از صحنه می‌آید بیرون و با مخاطبش حرف می‌زند؛ و هیچ تفاوتی میان‌شان قائل نیست. این مسئله، البته یا برمی‌گردد به عدم توانایی نقش‌خوان یا عدم توانایی کارگردان (که نمی‌دانم این گروه دارد یا خیر؟)

و یا برمی‌گردد به همان نحوه‌ی اشتباه قرائت متن. مگر می‌شود نقش‌های موهبت دقیقاً عین هم خوانده شود؟ تماشاگر از کجا متوجه شود کجا و کِی موهبت راوی است و کجا و کی نقش‌خوان است؟

تماشاگر از کجا متوجه شود که موهبت نقش دیگری هم دارد، وقتی هیچ تفاوتی در نحوه‌ی اجرا نیست؟ اصلاً تفاوتی هست؟ البته این به‌زعم من اشتباه، تنها برای موهبت اتفاق نمی‌افتد و برای اکثر نقش‌خوان‌ها تکرار می‌شود، اما از آنجاکه موهبت در ساختار و معنای متن نقش مهمی را ایفا می‌کند، از همه پررنگ‌تر است و از همه پر غلط‌تر.

مثلاً در آغاز گفت‌وگوها، ما دیالوگ‌هایی داریم (در متن) با عناوین «دیگری و یکی» که نقش‌خوان اینان، همان نقش‌خوان‌های خدنگ و دوالپا هستند، اینجا هم تباینی میان این نقش‌آفرینان وجود ندارد، همه‌چیز تخت است، متن چندصدایی تبدیل می‌شود به اجرای تک‌صدایی، به‌راستی میان دیگری و دوالپا تفاوتی نیست؟ که نقش‌خوانش این دیالوگ‌ها را بدون هیچ تفاوتی؛ نه در لحن و نه در حجم صدا و نه حتا در میمیک چهره اجرا می‌کند؟

چه بلایی قرار است بر سر مخاطب بیاید؟ قرار نیست مخاطب تفاوت این صداها را بفهمد؟ مشکینی که در روستاست و شوهرش دارد از او خداحافظی می‌کند با مشکینی که آمده در شهر و نشانی بلقیس را می‌گیرد یکی‌ست؟ این تحولات شخصیتی را هیچ‌کدام از نقش‌خوانان متوجه نیستند که این‌گونه نشسته‌اند که این‌گونه می‌خوانند؛ که این‌گونه استکان را در دست دارند و آب می‌خورند.

همسانی، در خوانش گفت‌وگوها توسط نقش‌آفرین‌ها در کنار تندخوانی متن، سطح کیفی کار را پایین می‌آورد. ریتم خوانش، ریتمِ تندی است، گاهی لحن و صدای کلمات در فرازوفرود خوانشِ ما، خودش را نشان می‌دهد، آهستگی و مکث در خوانشِ گفت‌وگوها حداقل کاری که می‌کند تنفسی است برای مخاطب، من اسمش را می‌گذارم بمباران دیالوگ‌ها و مثالی می‌زنم از خودِ اجرا، صحنه‌ای که دارند لباس‌ها را تقسیم می‌کنند و گروهبان خدنگ، توضیح می‌دهد که کی، چه بپوشد.

این بدون هیچ آهستگیِ موردنیاز اجرا می‌شود! یا آن‌جا که دارد آموزش می‌دهد که چه‌کاری را چه زمانی انجام دهند، من برای بار دوم که این نمایشنامه‌خوانی را شنیدم، گروهبان در ۹ ثانیه تمام این دیالوگ‌ها را گفت و چه اتفاق عجیبی‌ست!

لهجه‌ی کاشانی مجنون هم از آن سندروم‌هایی است که در فضای تئاتر کاشان دست‌بردار نیست. دقیقاً بازتولید همان کارکرد‌هایی است که در سایر تئاترهاست. البته که داشتن لهجه آن‌هم توسط مجنون، دوباره بازگشتی است به همان نرسیدن به رهیافت مناسب. شهر و فضای اجتماعی-سیاسی همه را بی‌هویت کرده، هیچ‌کس خودش نیست حتا موهبت و حتا ذوالفقار حالا کسی که خودش بارها هنرپیشه بوده و مدت‌هاست به بی‌هویتی مبتلاست با لهجه حرف می‌زند آن‌هم کاشانی.

مجنون هم هویتی از خودش ندارد و نباید با لهجه حرف بزند، این سیستم همه‌چیز این طبقه را گرفته است حتا لهجه‌شان.

می‌شود باز گفت و بازگفت، می‌شود از نقش‌خوان‌های جلویی گفت، می‌شود گفت نقش‌خوانی که دانشجوست و باید داد بزند (جایی که می‌شود داد زد) نمی‌تواند صدایی به‌اندازه‌ی موردنیاز تولید کند، می‌شود گفت هیچ ارتباط درونی میان نقش‌خوان‌ها نیست، می‌شود گفت اگر قرار است کسی پس از ۴۱ دقیقه تنها جمله‌ای را بگوید که نمی‌تواند و از پسش برنمی‌آید، می‌توان به دیگری سپرد. می‌شود گفت چقدر آقای افتخاری خوب است، چقدر توانسته است فرازوفرودها را پیاده کند و می‌شود گفت چقدر متن بیضایی خوب است.

بهروز هاشمی
کاشان نیوز

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.