عشق و دلدادگی جنگ و خون نمیشناسد
باز هم یک فلاشبک سینمایی دیگر به حال و هوای زیست اجتماعی دهه شصت، این بار اما جدی و با طعم عشق و دلدادگی. ظاهرأ تب نوستالژی بازی برخی از سینماگران ایرانی که رگ خواب گونهیی از مخاطب خاطرهباز را یکی دو سالیست به خوبی به دست آوردهاند، حالاحالاها ولکن سینما نیست و باید ببینیم بعد از پیمان معادی که فیلم آخرش را کم و بیش خوب از کار درآورده، گزینه بعدی سازنده ی این ژانر چه کسی است.
«بمب، یک عاشقانه» نه مثل دوگانهیِ «نهنگ عنبرِ» سامان مقدم، بیننده را پای تماشای نوع خاص زیست عرفی و مفاهیم خشکمغزانهی دهه شصت به خندههای ممتد و بیتوقف وا میدارد، و نه مانند «ماجرای نیم روزِ» مهدویان راوی مستندگونهی شرایط خاص و امنیتی سالهای ابتدای انقلاب است.
معادی که از «برف روی کاجها» بیپرده نشان داده ذوب در سینمای فرهادیسم است. در آخرین فیلمش دو گونه از عشق و دلدادگی در میان دلهرههای جنگ شهرها، آژیر قرمز و خزیدن به پناهگاه را نشان میدهد.
یکی دل بستن پسربچه به دختر همسنوسالش در هنگامه بمباران و زیرزمین آپارتمان و لابهلای ترس و هراس بزرگترها، و دیگری تلاطم و ناسازگاری به وجود آمده در آغاز راه زندگی ایرج. پیمان معادی و میترا با بازی خوب و دلپذیر لیلا حاتمی که البته گاهی اوقات ذهن بیننده را به وادی اختلافات نادر و سیمین پرتاب میکند.
معادی در «بمب، یک عاشقانه» و در لابهلای حرفش و برای نمایشدادن سویههای مختلف حال و هوای دهه شصت که پررنگترینش روابط عاطفی زن و شوهری از طبقه درونگرا و بورژوای آن سالهاست، اندکی از نهنگ عنبر نیز وام گرفته است؛ آن جا که مقداری از شعارزدگیهای ناگزیر آن دهه که پیامد آن جنگ حماسی هشت ساله و البته کشیدهشدنش به شهرها بود را با کاراکتر مدیر مدرسهی کمی تا قسمتی ریاکارِ سیامک انصاری ــ که خوب از کار درآمده ــ به نقد میکشد.
هر چند برای روایتهایی از یک دهه خاص، استفاده از فکتهای خاص آن دهه از بدیهیات است، اما انصافأ معادی در این جا به قول معروف کمِ کار نگذاشته و از استارت فیلم و آن سکانس پیادهروی میترا “ لیلا حاتمی” تا خانه و در آن تصویرهای مینیاتوری و مهگرفته و پر از المانهای باورپذیر دهه شصتی؛ مثل شیشه مغازههای چسب ضربدری خورده، مکانهای عمومی سنگربندیشده، ماشینهایی که لاکچریترینش کادیلاک آمریکاییست و .. که ممکن است خیلیها را به یاد خیابانهای لهستان بعد از جنگ جهانی دوم بیندازد، میتوان فهمید با یک نوستالژی بازی متفاوت طرفیم.
در دومین فیلم معادی با برجستگی سه روایت به ترتیب اهمیت روبهروییم؛ جنگ، عشق و نقد گفتمانهای عرفی یک دهه. در “بمب، یک عاشقانه ” جنگ در رگ و پی همه آدمها نفوذ کرده. از ناظم مدرسهیی که یک زندگی را به واسطه بیخبری از برادر رزمندهاش در تلاطم پدیدآمده از یک سؤتفاهم میبیند، و آن زن میانسال مسیحیِ همسایه ایرج و میترا در آپارتمان که درباره جنگ دارای نظرات متفاوتی است، تا امتحان گرفتن از بچههای مدرسه که اصطلاحأ با تقولقبودن مدرسه به واسطهی بمباران تهران، رابطه مستقیمی دارد و حتی پسربچه شیرینِ مبتلا به سندروم داون که معادی با ریزبینی خاص و شیطنتآمیز، دغدغهی توجه به امثال او را به همه یادآوری میکند.
اما داستان عشق و دلدادگی حکایتی است که معادی آن را در فیلمش به ویژه در سکانسهای پایانی فیلم درباره چهار نفر به خوبی روایت میکند تا بگوید در هیاهوی جنگ و جبهه و خون و بمباران شهرها در دهه 60 هم میتوان در پناهگاه دل بست، میتوان عاشق شد و دوست داشتن و دوست داشتهشدن در آن دهه با همه فراز و فرودها و تلخیهایش جریان دارد.
مهدی سلطانیراد ـ کاشان آنلاین