فراخوانی برای یافتن یک دوست رزمنده
«جابر تواضعی» روزنامهنگار جوان و در عینحال باسابقه کاشانی، با انتشار عکس و پستی در اینستاگرام خود، از کاربران صفحه دعوت کرده در او به یافتن یک افسر ارتش ایران که در زمان جنگ ایران و عراق از طریق نامه با او آشناشده کمککنند.
انتشار پست این روزنامهنگار ماجراجو، که در دوران جنگ کودکی نهایتا ۱۰ ساله بوده، یکی از خاطرات شیرین و نوستالوژیک دفاع مقدس را در خاطرهها زنده کرد. خاطره آیین نامهنگاری به رزمندگان اسلام توسط همه اقشار جامعه، خصوصا دانشآموزان. این نامهها سهم قابلتوجهی در افزایش توان روحی رزمندگان داشت و از منظر جامعهشناسی جنگ و شرایط آن دوران هم قابل بازخوانی و توجه است.
تواضعی در یادداشت مفصل خود نوشتهاست: «این یک فراخوان است برای پیداکردن یک دوست قدیمی نادیده به اسم ستوانیکم رضا اسماعیلزاده. لطفاً اگر میتوانید کمک کنید پیدایش کنم، در اینستاگرام دایرکت بدهید یا در تلگرام به این آیدی پیام بدهید: @tavazoeejaber
وی ادامه داده: «سال 65 که کلاس سوم ابتدایی بودم، نامه بینامونشانی برای جبهه فرستادم. کار خارقالعادهای نبود و غیر از فرستادن قلکهای پلاستیکی تانک و نارنجک، از این کارها هم زیاد میکردیم. نامهام رسید به دست یک فرمانده ارتشی به اسم ستوانیکم رضا اسماعیلزاده و از این جهت خاص شد که جواب داد و این رابطه ادامه پیدا کرد.
او برایم از جنگ و جبهه میگفت و اینکه از اول آبان 59 توی جبهه است و جزء اولین چتربازان ایران است. من برایش شعر و نقاشی و کارنامههایم را میفرستادم و شعارهایی را که تازه یاد گرفته بودم. یادم هست یکبار «حسنی نگو یه دستهگل» را کامل برایش نوشتم. نامهها و نقاشیهام را زده بود به دیوار سنگرش و به بقیه پزش را میداد.»
ستوان برای تواضعی عکسی میفرستد و پس از آن تردیدی کودکانه در باورهای دانشآموز انقلابی کاشانی شکل میگیرد: «از خودش یک عکس فرستاد که با ریش سهتیغه و کلاه کج پشت تیربار نشسته بود. توی ذوقم خورد. با همه چیزی که از جنگ و جبهه و رزمنده نشانمان میدادند، فرق داشت. نوشتم شبیه صدام هستید. از صراحت کودکانهام خوشش آمده بود.»
با وجود این تردید رایطه ادامه پیدا میکند: «با وضع فجیع تلفن راه دور دهه شصت، چندبار از جبهه تلفن کرد و با هم حرف زدیم. التماس میکرد با لهجه کاشی غلیظ حرف بزنم. بعدِ چندتا دختر، خدا یک پسر بهش داده بود به اسم امین که خیلی سرش مینازید. اسم یکی از دخترهاش هم الهام بود. محل سکونت خانوادهاش شیراز بود، ولی حالا که نامهها را میخوانم میبینم بهاحتمال زیاد اصالتاً شیرازی نبودند. همسرش اهل ارومیه بود.
عکسش تا مدتها روی تلویزیون سیاهوسفید خانهمان جا خوش کرده بود و همه فامیل و دوست و آشنا بعد احوالپرسیهای معمول سراغ او را میگرفتند: «ستوان خوبه؟». یعنی رسماً شده بود جزئی از خانواده.»
روزنامهنگار ماجراجوی کاشانی در انتها با یادآوری تاریخ نامهنگاریهای خود به این افسر دفاع مقدس مینویسد: «در آخرین نامهای که جواب داد، برایش گفتم که کاشان را بمباران کردند و من رفتم زیر آوار و حالا بهم میگویند شهید زنده. نوشتم همه شیشههامان شکسته و رفتهایم خانه پدربزرگم. او در نامه هفتم و آخرش خواهش کرد دیگر با خودکار قرمز ننویسم. نوشت از رنگ قرمز متنفر است، چون او را یاد خون دوستان و همرزمانش میاندازد. بعد از آن دیگر هرچی نامه نوشتم، جواب نداد.»
تواضعی با اشاره به اینکه سال 77 با نامههای او و بازسازی نامههای خودش داستانی به اسم «خودکار قرمز» نوشته،اضافه کردهاست: «در این سالها هرچی تلاش کردهام و از هر راهی که رفتهام، پیدایش نکردهام. حتی از طریق خود ارتش.» و در انتها نوشته: این فراخوان مجازی، آخرین راهی است که به ذهنم میرسد.»