هنوز منتظرم برگردد
آتش پلاسکو را رها کرده، آوارها جمع شده و حالا همه برای حضور باشکوه در مراسم تشییع پیکر شهدا آماده می کنند اما هنوز یک همسر یکی از آتشنشانان در مسعودیۀ تهران منتظر است تا شریک زندگی اش برگردد، فرزندانش را در آغوش بگیرد، ببوسد و سپس با لبخند از او بپرسد: «شام چی داریم؟».
«طاهره اکبرزاده» همسر شهید «محسن قدیانی» هنوز چشم انتظار است. او میگوید: «تا همین الان امید دارم که او برگردد. باورم نمیشود که او دیگر در بین ما نیست. اگر خدا بخواهد برمیگردد.»
اردیبهشت سال ۸۲ با محسن قدیانی عقد ازدواج میبندد. تیرماه ۸۳ زندگی مشترکشان را شروع میکنند. «مُبینا»ی ۱۲ ساله و «رُمینا»ی ۶ ساله حاصل ۱۲ سال زندگی مشترک آنهاست. کودکانی که حالا تنها دلخوشی او هستند.
محسن وقتهایی را هم که در آتشنشانی نبوده روی ماشین کار میکرده تا «آب در دل خانوادهاش تکان نخورد».
در این چند سال پدر نان میآورد و مادر خانهداری می کرد. زندگی روال عادیاش را طی میکرد تا اینکه روز تاسوعای ۱۳۹۵ محسن قدیانی با ایستگاه محل کارش تماس گرفت. به او خبر دادند که «مهدی حاجیپور»، رفیق گرمابه و گلستانش، برای نجات یک کارگر به داخل چاه آب رفته ولی آنجا گیر کرده است.
محسن بیدرنگ خود را به محل حادثه میرساند اما زمانی میرسد که دیگر دیر شده است.
همسر شهید قدیانی میگوید پس از شهادتِ مهدی حاجیپور «محسن داغون شده بود». قطرات اشک به یاریِ همسر شهید میآید تا او بتواند خاطرات آن روز را از لابهلای بغضِ گلو بیان کند: «محسن و حاجیپور در یک شیفت کاری بودند اما وقتی که دانشگاه قبول شدند نمیشد از یک شیف کاری دو نفر مرخصی بگیرند. شیفتهایشان را عوض کردند. روز تاسوعا آقای حاجیپور گوسفندهایی را که هر سال در ایستگاه قربانی میکردند خریده، با خودش به ایستگاه میآورد. با هم صبحانه میخورند. محسن میآید و حاجیپور سرِ شیفت میماند.
محسن به ایستگاه زنگ میزند. میگویند مهدی حاجیپور در چاه آب گیر کرده است. ساعت یک و نیم محسن هم میرود اما دیر میرسد.
وقتی که مهدی را تشییع کردیم همه رفتند. محسن کنار قبر نشست و گفت: «من تو را در هیچ عملیاتی تنها نمیگذاشتم. حالا هم نباید مرا تنها بگذاری. باید من را هم شفاعت کنی تا بیایم».
روزِ حادثه هم وقتی که طاهره اکبرزاده با همسرش تماس میگیرد، دیر جواب میدهد. او دربارۀ علت دیر جواب دادنش میگوید که صبحانۀ مراسم زیارت عاشورایی را که هر هفته برای شهید حاجیپور در ایستگاه بر پا میکنند حاضر میکرده است.
یک هفته بعد از شهادت حاجی پور، قدیانی در عالم رؤیا با دوستش دیدار میکند. دوستش به او میگوید: «غصه نخور، تا چند ماه دیگر با آقا میآییم میبریمت».
اکبرزاده میگوید: «وقتی محسن این خواب را برایم تعریف کرد گفتم تو را به خدا اینطور نگو، ما دو تا دختر داریم»
اما محسن پاسخ میدهد: «من عاشق شهادتم؛ دعا کن که بلیت من هم صادر شود».
او در این مدت بارها به همسرش میگوید که روزی شهید میشود و مسئولیت بچههایش بر دوش او قرار میگیرد. او از همسرش میخواهد مراقب دخترهایش باشد.
سرانجام روز پنج شنبه سی ام دیماه، ساعت ۱۱:۳۰ صبح، پلاسکو دوستِ شهید حاجیپور را در آغوش کشید تا «دنیا روی سر» طاهره اکبرزاده «خراب شود».
او میگوید ساعت ۱۱:۳۰ دخترخالهاش با او تماس میگیرد. حال محسن را میپرسد و از آوار شدنِ پلاسکو خبر میدهد. دل همسر شهید آشوب میشود. با ایستگاه تماس میگیرد. میگویند همسرش به همراه همکارانش به ایستگاه رفته است. بعد که برادرانش به محل حادثه میروند از زبان همراهانِ محسن میشنوند او زیر آوار مانده است.
همکاران محسن گفتهاند با هم در حال خارج شدن از ساختمان بودهاند که او دوباره برمیگردد، برخی هم گفتهاند به او گفتهاند باید از ساختمان خارج شویم اما او جواب داده که باید بماند و به کسانی که در ساختمان ماندهاند کمک کند.
طاهره اکبرزاده و مُبینا و رُمینا یک هفته است که دیگر صدای «بابا محسن» را نشنیدهاند. آخرین دیدار آنها به ساعت ۱۰:۳۰ شبِ پیش از حادثه بر میگردد. محسن از بیمارستان برمیگردد. کمی با خانوادهاش دربارۀ شرایط جسمیِ عمهاش صحبت میکند و بعد میخوابد.
صبح هم «طوری از خانه خارج شد که بقیه بیدار نشدند» اما وقتی که قرار است مادرِ خانواده مبینا را به کلاس ببرد با «بابا محسن» تماس میگیرد.
– «مواظب خودت باش.»
– «تو هم مواظب خودت باش، محسن جان.»
این آخرین کلامی است که میان این زوج جوان رد و بدل میشود.
از همسر شهید قدیانی خواستیم شوهرش را توصیف کند. او پاسخ داد: «خانوادهدوست [بود]؛ دائم تلاش میکرد آب توی دل ما تکان نخورد؛ عاشق دخترهایش بود؛ منت هیچ کسی را نمیکشید؛ توکلش به خدا بود؛ عاشق شهادت بود بهویژه بعد از شهادت حاجی پور؛ حتّی میخواست به عنوان مدافع حرم نامنویسی کند».
طاهره اکبرزاده میگوید همسرش در برخورد با مشکلات «فوقالعاده صبور» بوده و اگر او گاهی میخواسته گِلهای کند با این پاسخ روبهرو میشده که «فکرش را نکن، میگذرد».
او اکنون سختترین روزهای زندگیاش را سپری میکند. دخترانش را در آغوش میکشد، گریه میکند و میگوید همچنان منتظر است تا «محسن بیاید، برایش سفره پهن کنم».