پدرم شهید مدافعِ شهر است/ نباید مرا تنها می گذاشت

«مبینا» دوازده ساله است. تا دو روز قبل هم باورش نشده بود که دیگر بابایش در کنارش نیست. هر وقت که به او می‌گفتند «بابا محسن کشته شده» جواب می‌داد: «بابای من خیلی زرنگه، آوار نمی‌تونه بیاد روی سرش».

 

پدرش آتشنشان بود. روزی که پلاسکو فروریخت «محسن قدیانی» به عنوان عضوی از تیم نجات، وارد ساختمان شد و جان خود را در راه نجاتِ جان هم وطنانش از دست داد.

 

بیش از یک هفته است که او و خواهر شش ساله اش، «رُمینا» پدر و همبازی شان را ندیده اند.

 

به منزل شهید قدیانی که وارد شدیم مبینا با لباس آتشنشان به استقبالمان آمد. همه در حال سوگواری برای شهید قدیانی بودند اما او برای مادر آب میوه می گرفت.  لیوان آب میوه را روی میز مقابل مادرش گذاشت و گفت: «مامانم، بفرما، خودم با دست‌های خودم گرفته‌ام».

 

به گفتۀ همسر شهید قدیانی، «مبینا، تمام وجودِ محسن» بوده است.

 

از یادگار شهید آتشنشان، دربارۀ خاطراتی که با پدر داشته گفتگو کردیم اما در میانۀ گفتگو اشک امانش را برید تا این گفتگو با خاطرۀ پدر آغاز و با اشک دختر به پایان برسد.

 

آخرین باری که بابات رو دیدی کی بود؟

چهارشنبه، ما از استخر آمده بودیم. بابام می‌خواست عمه‌اش را به بیمارستان ببرد. سریع سوئـیـچ را گرفت و رفت. تا ما به پارکینگ آمدیم ماشین را برداشت و رفت.

صبح همان روز، با هم بازی کردیم. بابا باخت و با هم دعوا کردیم، شوخی کردیم، هم دیگر را بوس کردیم.

 

وقتی بازی می‌کردید چه کسی بیشتر می‌باخت؟

بابا سعی می‌کرد خودش را ببازاند.

 

وقتی می‌باخت چه می‌کرد؟

من را بغل می‌کرد و می‌بوسید و می‌گفت مبینا خیلی دوستت دارم. همیشه می‌گفت اگر یک وقت چیزی شد تو باید مراقب مامان و آبجیت باشی.

 

الان به همین خاطر برای مامان آب میوه گرفتی آوردی؟

آره؛ چند وقت قبل که مریض شده بودم در مطب دکتر بهم گفت ببین که من و مامانت چقدر برات کار می‌کنیم. ببین مامانت مثل پروانه دورت می‌گرده؛ اگر یک وقت من نبودم و مامانت مریض شد تو هم مثل پروانه دورش باش.

 

«شهید» یعنی چی؟

اعتقاد دارم که خدا بابام را دوست داشت که او را با جسم و روحش برد. هنوز پیدا نشده؛ به مامانم خبر دادند که بابام به آرزوش رسیده.

 

چرا لباس آتشنشان پوشیدی؟

وقتی پلاسکو می‌ریزد این لباس به تن یکی از دوستان بابام بوده؛ عموم که به پلاسکو می‌رود این لباس را به او می‌دهند که بپوشد و دنبال بابام بگردد. از عموم گرفتم تا روز تشییع جنازه این لباس را زیر چادرم بپوشم و کلاه آتشنشانی را هم روی سرم بگذارم.

 

شنیده‌ای که الان همۀ ایران به بابایت افتخار می‌کنند؟

اسم بابام را مدافع وطن و مدافع شهر گذاشتند. به نظرم باید آرزوی هر بچه‌ای باشد که بابایش شهید وطن باشد.

 

الان چه احساسی داری؟

احساس خوبی دارم. می‌توانم الان سرم را بالا بگیرم و بگویم بابام فداکارِ خوبی بود که خدا انتخابش کرد.

 

بابات چه ویژگی‌هایی داشت که خدا انتخابش کرد؟

هیچ وقت نمازش قضا نشد. قبل از اینکه اذان بگویند وضو می‌گرفت و تا اذان صلوات می‌فرستاد و وقتی دو تا «الله اکبر» می‌گفتند او نمازش را شروع می‌کرد.

 

یک خاطرۀ شیرین از  بابایت می‌گویی؟

دو هفته پیش از شهادتش به خاطر اینکه بدون اجازۀ مامانم یک کاری کرده بودم از دستم ناراحت بود. شبش آمد بوسم کرد و بغلم کرد. گفت: «بیا دلم بخواب».

یک بار هم در پارک «سرخه حصار» از روی دوچرخه پرت شدم. همه مرا دعوا کردند فقط بابام بهم آرامش داد. همه گفتند هواس پرت اما بابام بغلم کرد، من رو بوسید و گفت: «مبینا، اشکالی ندارد اما خدا خواست این را به تو نشان دهد تا دفعۀ بعد مراقب خودت باشی».

 

اگر بخواهی چند خط نامه بنویسی و به یک فرشته بدهی تا به دست بابایت برساند، چه می‌نویسی؟

نمی‌دانم این حرفم درست است یا نه. اما می‌نویسم که خیلی نامردی!

 

چرا؟

نباید ولم می‌کرد و می رفت. [اشک]

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.