کرونا، مرگ و جریان پرقدرت زندگی

مشکات آنلاین – حوریه شیوا: دست‌هایم را گرفته‌ام زیر آب؛ با مایع دستشویی چنگ می‌زنم بهشان… چیزی مثل مته می‌رود توی مغزم… دلم آشوب است…

هفته قبل، عده‌ای می‌گفتند مردم بیخود شلوغش کرده‌اند، خبری نیست! برای کمرنگ کردن حضور مردم پای صندوق‌هاست که این‌قدر جوسازی می‌کنند. شلوغش کرده بودیم؟!!

 

دستانم را چنگ می‌زنم… لای انگشت‌ها…

به ۲۴ ساعت هم نکشید، ماسک، الکل، محلول ضدعفونی‌کننده و هر چیز به حفظ سلامت و رعایت بهداشت در مواجهه با کرونا بود، نایاب شد. محتکران احتکار کردند؛ هم وسایل بهداشتی را و هم وجدان و انسانیت نداشته‌شان را.

 

دستانم را چنگ می‌زنم… پشت دست‌ها…

روزها می‌گذرد، هرکسی درباره آمار افراد مبتلا آماری می‌دهد و هر بار فایلی منتشر و بلافاصله تکذیبیه‌اش ارسال می‌شود.

شهر مثل طاعون‌زده‌هاست. همه با ماسک و دستکش‌اند و تنها چشم‌ها پیدا هستند… و امان از چشم‌ها…

چشم‌های پدری که کنار ترس از این ویروس، نگران توقف کسب‌وکارش است.

چشم‌های هراسان مادری که نگران همسر کارمند و بچه‌های کوچکش است.

چشم‌های وحشت‌زده دختران و پسران جوانی که با تمام نداشته‌هایشان در این خاک ماندند و امید -این بذر عجیب هویت- را کاشتند و آب دادند و منتظر ماندند تا روزی ثمر بدهد.

چشم‌ها، پشت ماسک‌ها در سکوت وحشتناک این شهر با تو سخن‌ها دارد.

 

دستانم را چنگ می‌زنم… ناخن به کف دست…

نگاه می‌کنم روی گوشی؛ عده‌ای مسابقه جهالت گذاشته‌اند؛ لمس کردن و لیسیدن ضریح!

مشکات آنلاین را باز می‌کنم: «انالله و انا الیه راجعون. حامد جلالی کاشانی، فعال رسانه‌ای و فرهنگی، بر اثر ابتلا به بیماری کرونا درگذشت.» قلبم یک آن می‌ایستد…  آقای جلالی؟! همان‌که آرزوی شهادت داشت و می‌گفت می‌خواهم بروم سوریه؟!

همان‌که سر زلزله سر پل ذهاب با گروه‌های جهادی برای امداد رفته بود کرمانشاه؟

حامد جلالی کاشانی؟! همان‌که لرستان سیل آمد و خودش را برای امداد رساند؟ و بر که گشت، روزهای متمادی از درد کلیه به خاطر سرما و سروکار داشتنش با آب، بستری بود؟

همکار اصولگرای سفت‌وسختم بود که بود… تفاوت‌های عمیق سیاسی داشتیم که داشتیم… اشک امانم را بریده… مظلومانه زیست و غریبانه رفت؛ بی غسل، بی‌کفن، بدون تشییع؛ مثل اربابش حسین (ع)…

پوست دستانم ورآمده… چند بار آب می‌ریزم روی صورتم. دست‌هایم را خشک می‌کنم. پیامک یکی از خبرنگارهاست روی گوشی‌ام؛ خبر از پدر شدن یکی از همکاران رسانه‌ای‌مان می‌دهد… لبخند کمرنگی می‌نشیند روی لب‌هایم… زندگی جریان دارد… باید زندگی کرد…

 

1 نظر
  1. حیدری می گوید

    واقعا قشنگ بود. آفرین آفرین. دردناک ولی خوب

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.