خاطرات کودکی آمد به استقبال من*

مهدی فرجی ** : سال‌ها پیش، خیلی سال پیش، خیلی خیلی پیش از آن‌که من در یک ظهر گرم تابستان کاشان از طرف جابر تواضعی دعوت شوم به تحریریه طوبی تا او شالودۀ یک ماه‌نامه کودک و نوجوان را با سیدسعید هاشمی بریزد، اصلاً خیلی پیش‌تر، قبل از آن‌که اولین مینی‌بوس‌های سبزرنگ که بلیت‌هایی به‌اندازۀ کف دست داشتند، بیایند در خیابان‌های کاشان، نه… خیلی پیش‌تر از آن، قبل از این‌که سر ظهر اولین روزنامۀ رنگی کشور برسد روی طناب سر در مغازۀ مظاهری، یا پیش‌تر از آن اصلاً وقتی هنوز مدیران عقل کل، این کوه سنگی بی‌ریخت را وسط فلکۀ مدخل شهر نساخته بودند، من هر ماه مجلۀ سروش نوجوان را از مغازۀ طوقانی می‌خریدم (آن موقع هنوز پاساژ سبز و سفید و قرمز و نارنجی و این‌ها نبود) تا صفحه‌های کاهی‌اش را ورق بزنم و شعر و داستان بخوانم.

اسم جابر هم آن جا بود. دوست داشتم روزی چنین مجله‌ای برای بچه‌های کاشان منتشر شود و ذوق و شوق این رؤیا را تا سال‌ها با خودم حمل می‌کردم.

سال‌ها قبل از آن می‌رفتم جایی به اسم مهمان‌خانه شربتی سر کوچه چهل جریب (همان‌جا که الآن پاساژ نمی‌دانم چه رنگی ساخته‌اند) که پر بود از درخت‌های سر به فلک کشیده (حالا بماند که قد فلک برای یک بچه سیزده چهارده‌ساله قد همان درخت‌های کاج و سپیدار بیشتر به نظر نمی‌آمد) و در ساختمانی قدیمی که وسط همین فضای سبز بود – شبیه همین بیمارستان اخوان- (اگر تا حالا خرابش نکرده باشند برای ساختن پاساژ) آقایی به نام بیگی (اگر اشتباه نکنم، چون الآن که فکر می‌کنم می‌بینم از پس این سال‌ها یازده نفر به اسم بیگی می‌شناسم که ایشان هیچ‌کدامش نیست) با محاسن پُر، چند ردیف میز وسط سالنی گذاشته بود و کتاب می‌فروخت.

آنجا رمان‌های ژول ورن و قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و داستان‌های شاهنامه را می‌خریدم و با شوق پا به رکاب دوچرخه می‌زدم و می‌رفتم خانه و با شوقی ناب خط به خط و صفحه به صفحه می‌خواندمشان.

یک روز هم رفتم و دیدم دارند میزها را جمع می‌کنند و می‌روند. وسط آن محوطه بزرگ ایستادم و خوب به یاد دارم که زیر لب می‌گفتم: «پس من چی؟» یا «پس من چه‌کار کنم؟».

خب! آن ظهر گرم تابستان کاشان‌ که فکر کنم جمعه بود، رفتم دفتر طوبی -که در ساختمان شیرین نبش میدان کمال‌الملک بود- که با جابر و سیدسعید هاشمی و چند نوجوان مثل من، «گلاب» را به عنوان لایی همین ماه نامه طوبی دربیاوریم. همین‌قدر به یاد دارم که برای ما چای ریختند و حرف زدند و ما بر و بر نگاه می‌کردیم و نظری هم نخواستند و گفتند یک شعر بنویس روی کاغذ و برو چاپش می‌کنیم.

یک آقای محسنی هم بود که برای این‌که مرا امتحان کند (که آن را هم شاید حسین عدالت همیشه خندان با آن محافظه‌کاری همیشگی از او خواسته بود)، شعر «دل بردی از من به یغما» را خواند و وزنش را پرسید. این شد اولین همکاری ما با یک مجله.

بعدها آن‌قدر رفتیم و آمدیم و نوشتیم و چای خوردیم تا گلاب تعطیل شد و ماندیم و گاهی برای طوبی نوشتیم. از سال‌های بعدش تغییر دفتر طوبی را به‌یاد دارم و رفتنش به خیابان بهشتی و چای خوردن و مطلب نوشتن و سروکله زدن با مهدی احمدیان‌ که در یک دقیقه یک ستون هزار کلمه‌ای را تایپ می‌کرد.

آن روزهای آخر دیگر یادم است خیلی خلوت شده بود و همکاری برای همکاری وجود نداشت. شاید تنها کسی که همچنان با همان انرژی اولیه کار می‌کرد محمد ملک‌آبادی بود که اگر ولش می‌کردی به‌کل همه طوبی را مطلب ورزشی می‌نوشت. سروته ورزش کاشان یک ستون مطلب نداشت، ولی ملک‌آبادی همیشه چیزی برای نوشتن داشت. او هم مثل «عدالت» با عشق کار می‌کرد.

یادم نیست طوبی کی و چه طور تعطیل شد یا اصلاً تعطیل شد یا نه. اما یادم است اواخر حضور من انتشارش به‌سختی و با زحمت احمدیان جور می‌شد و من می‌بردمش قم برای چاپ.

آن اواخر مردم بیش‌تر با روزنامه‌ها و مجلات سیاسی ارتباط برقرار می‌کردند. نشریات محلی یواش‌یواش جایشان را دادند به اینترنت کوفتی و رفتند در پس آگهی‌نامه‌ها و لااقل من دیگر چیزی به اسم مطبوعات ندیدم.

وقتی خواستند چیزی بنویسم واقعیتش به این فکر کردم که چه می‌توانم بنویسم از زمانی بلند و عمیق در زندگی‌ام که از فرط جاودانگی در ظرف کلمات نمی‌گنجد؟

* بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال/ خاطرات کودکی آمد به استقبال من (شهریار)

**عضو تحریریه نشریه طوبی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.