سفیدی عصا یا سیاهی دیدگان، کدام را باور کنم

مریم آرمون ــ صدای‌تان در گوشم مدام زنگ می‌زند و تکرار می‌شود،
محرومم از دیدن روی همچون ماه‌تان،
میدانی من ماه را ندیده ام! از ماه فقط کلمه اش را می دانم و درخیالم تصورش کرده‌ام.
باخود می‌گویم؛ شاید مثل یک کبوتر باشد. آخر می‌دانی! من کبوترها را بارها لمس کرده‌ام، به آن‌ها احساس خوبی دارم. حس می‌کنم ماه هم مثل کبوترها باشد، همان قدر آزاد، همان قدر دور، همان قدر دوست‌داشتنی اما دست نیافتنی.

هیچ‌چیز را با چشمان ظاهری‌ام ندیده‌ام، اما دلم با دل‌تان یکی است. این را از احساسم بخوان،
همه چیز را درک می‌کنم.

سخن من از صداقت و احساس قلبی‌ام جاری می‌شود، نه از دروغ و ریا وتظاهر.
ناراحتی ندیده‌ی‌تان را تاب نمی‌آورم،
فکرش را بکن! اگر غم چهره‌تان را می‌دیدم، چه بر سر این دل شیشه‌ای من می‌آمد.

سال‌هاست چشمانم سرشان به کار خودشان است، اهل سرک‌کشیدن در این دنیای پوچ نیستند،
هدف‌های بهتری دارند و من برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌کنم.
چشم‌هایم با تاریکی‌ها دوست هستند، پلک‌هایم استراحت می‌کنند و مرا در دایره‌ی خاموش دنیای خود غرق کرده‌اند.

تمام دنیا را سیاه می‌بینم، تیره‌ی تیره، همه‌ی نقاشی‌هایم با مداد مشکی در دفتر حافظه‌ام ثبت‌شده است. من شما را ندیده‌ام، اما عجیب دوست‌تان دارم، جنس دوست‌داشتن من جنس شب است، تیره، آرام و ساکت.

ستاره‌ها به من چشمک نمی‌زنند، اما حس‌شان می‌کنم، دستان زیادی همراهم شده‌اند، عصایم سفیداست، چشمانم سیاه وخاموش اما دلم همچون روزهای برفی زمستان سفید سفید است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.