فراموش‌شدگان شهر ملی نساجی

چندی پیش کاشان «شهر ملی نساجی» نام گرفت. این خبر کام شنونده را کمی شیرین می‌کند، اما از این عنوان باید به خود ببالیم و از شادی در پوستمان نگنجیم؟! ابدا.

ابدا چون نه حال نساجی‌ِمان خوب است، نه نساجان. ابدا چون کمر این هنر-صنعت چه از نوع سنتی و از چه نوع مدرن شکسته است. در همین چند دهه کارگاه‌ها به زیر خاک رفتند و کارخانه‌ها با خاک یکسان شدند. استادکاران به تعداد انگشتان دست رسیدند و کارگران بی‌کار شدند.

اکثر شعربافان شهرمان زندگی را به سختی می‌گذرانند. «اوس خلیل» که عمرش را به شما داد، در هفتمین دهه زندگی‌اش بیمه نبود و در آرزوی بازنشستگی ماند. کارگاه‌ها ویران شدند و معدودی هم که هستند، آینده روشنی ندارند. دیوار یکی از کارگاه‌ها به پهنای کف دست از بنا جدا شده و هر لحظه امکان ریزش آن وجود دارد.

شعرباف پولی برای تعمیر ندارد که اگر داشت، مجبور نبود برای یک لقمه نان پای دیوار نشسته و «ماکو» را از بین نخ‌ها رد کند و به احتمال زیاد «میراث فرهنگی» وقتی به قول بازسازیش عمل می‌کند که کار از کار گذشته باشد.

این‌ها را که می‌گویم، در حین تهیه مجموعه عکسی مستند از شعرباف‌ها فهمیدم. همان موقعی که استکان‌های چای را پر می‌کردند و مُهر از زبانشان برمی‌داشتند. عکس‌ها در خبرگزاری کار می‌شوند و خیلی‌ها که هنوز نمی‌دانند «شعربافی» چیست، با اسم و مراحل این کار آشنا می‌شوند. از قضا بعد از دو سال یکی از آن‌ها را سازمانی از اینترنت برمی‌دارد. بزرگش می‌کند و به سینه دیوار بتنی خیابان امیرکبیر می‌چسباند. به شعرباف خبر می‌رسد که عکست روی دیوار شهر رفت. گله می‌کند که ای کاش به جای دیدن عکس‌ِمان، خودمان را می‌دیدند. ای کاش پشت این نخ‌های خوش آب و رنگ را هم می‌دیدند.

ای کاش …
صاحب کار می‌گوید: شعرباف‌ها را وقتی در دوربینت ثبت‌کن که سر و وضع‌ِشان مرتب باشد. بعدتر عکس‌ها به دست خودشان یا خویش‌ِشان می‌رسد و شاید دوست نداشته باشند. یکی از شعرباف‌ها می‌گوید: همین‌جور که هستیم بگیرمان تا همه سختی‌های کارمان را ببینند.

روزی یکی از بازرگانان پارچه دست‌باف از جای خالی فلان، در پشت دستگاه شعربافی پرسید و جواب شنید: از بس پول دوا درمان نداشت، مُرد. آقای بازرگان بعد از کمی مکث و البته با تردید عمر و بقا را به خدا حواله داد و این‌گونه خبر را هضم کرد.

ابدا هنگامه احساس سعادت‌مندی نیست، چرا که هر بار به جای دیدن آفریننده، آفریده را دیدیم. در مقامات آن سخن‌ها راندیم، حرف‌ها نوشتیم و به‌به و چه‌چه کردیم. آخرش هیچ که هیچ.

این‌گونه است که سقف کارگاه‌ها پایین می‌آید، دیوارهایش روی هم می‌نشیند و گذشته و آینده یک صنعت دیرین در غبار غلیظ ندانم‌کاری‌ها و قدرنشناسی‌ها و بهره‌کشی‌ها گم می‌شود.

حرف دل شعربافان در لابه‌لای تَق‌تَق دستگاه‌های‌شان گم شد و ما مدام از عظمتی یاد کردیم که سال‌هاست از دست رفته.

نام شهر ملی نساجی زمانی بر ما فرخنده‌تر خواهد بود که توان دیدن زحمت خالقان فراموش‌شده را در تار و پود پارچه‌های رنگارنگ داشته باشیم.
مهدیار زمزم ـ چاپ شده در دو هفته‌نامه سیلک شهرداری کاشان

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.