تکرار هجاهای همهمه
فاطمه عسکری ــ من چه میخواستم ؟چه در سر داشتم ؟چرا این ماجرا راتمام نمیکردم؟ هرچه به ذهنم فشارآوردم، فایدهای نکرد؛ فکر میکنم روحم در گذشته اسیر مانده بود و معطل، و من نیاز داشتم که ذهنم آزادشود، روحم آسوده شود، از آن همه خیال دردآور.
کتاب رابستم، ذهنم هنوز درگیر این ماجرا بود و کتاب رانمیفهمیدم؛ شب بود وسکوت و خیالی وسیع برای اندیشیدن. فقط تلویزیون روشن بود که من از تاریکی میترسیدم، از سکوت شب واهمه داشتم. ولی شب، این خوبی را داشت که بی شنیدن غر زدنهای اطرافیان، خودم باشم با علائق و سلائق خود. پس باخیالی آسودهتر شبهاخودم بودم؛ خود واقعیام؛ که بیدغدغهای گاهی، چندخطی مینوشتم وگاه که نمیشد دل به موسیقی عرفانی سنتی و مستندهای تاریخی خوش میکردم وحظ میبردم.
فکرم شلوغ و در هم بود، به هزار چیز مختلف فکر میکردم وهیچ کدامشان را به سرانجام نمیرساندم. هزار چیز مربوط و نامربوط در ذهنم میگذشت. هزار بار و بیشتر خودم را و زندگیم را مرور میکردم و به نتیجهی دلخواه نمیرسیدم، اماگاهی هم به خودم استراحت میدادم و از این همه سختگیری که در حق خودم میکردم، خود را میرهاندم.
گاهی گمان میکردم، «کتاب» باشد و قلمی برای نوشتن و ذهنی برای خلقکردن، دنیایی میشود و عالمی که وصف ندارد، شوق دارد، شوردارد، احساس دارد، که اگر عمق هم داشته باشد، دیگر نور علی نور میشود.
وه که چه شکوهی در این رویا بود! لذتی که آن هم وصفناشدنی بود! انگار که تکهای از وجودت را، هستیات را، میگذاری که بعد تو بماند. زیبا بود و باشکوه، پر از احساس زندهماندن، پر از شوق زیستن. امادریغ که این هم رویایی بود، فقط رویایی، که نمیشد که همیشگی باشد.
چه در سر داشتم ؟!! چه رویای باشکوهی! چه عرفان دلانگیزی! آخر چهطور میشد در محاصره این همه کوه زندگی کرد و عارف نشد؟ انگار که روحم را در این کوههای بلند و زیبا و پر جذبه به بند کشیدهبودند. هرطرف که سرچرخاندم، کوه دیدم وکوه وکوه. با نگاهی که در آن آواره است و من گرفتار این همه تشویش که چه میخواهم باشم! و این شد که تردیدها در جانم ریشه کردند و کمالگرایی بیش از اندازه کار خودش را کرد و حالا من میدانم بعد این همه سال، آنچه میخواستم باشم کجا وآنچه هستم کجا!!!
و همین شد دریغ بزرگ زندگیام، اندوهی گریبانگیر روزها وشبهایم، اینکه چهقدر واقعا زندگی کردهام؟ چهقدر واقعا متنی درخور خلق کردهام؟ چهقدر در عرفان و مذهب و فهم جلو رفتهام؟!!
مثل خوره به جان و روحم افتاد و ذرهذره وقتم را خورد و نتیجهای حاصل نشد، الا دریغ. اما منی که آنهمه خیال باشکوه در سر داشتم و سختگیریهای بیش از اندازه بر خود روا داشته بودم، چهطور میتوانستم در همین سرگردانی خود را رها کنم.
طبق معمول «بایدهایم»، اینبار هم حق تسلیمشدن به خودم نمیدادم واجازه مایوسشدن، باید کاری میکردم، که هنوز هم برای این «باید» احترام قائل بودم. زیرا که میدیدم چهطور جامعه و اطرافیانی که میشناختم، حتی از نوع تحصیلکردهاش به «واقعیات» دل خوش داشتند و مثل خطای من بیش از اندازه گرفتار آنند.
وبه وضوح میدیدم ،آنچه را سالهاقبل در کتاب «شریعتی» خوانده بودم، که اگر به «حقیقت» بیش از اندازه بهادهی!! «خیالباف» میشوی، و اگر به «واقعیت» بیش از اندازه دچار «ابتذال» و من هم این «ابتذال» را میدیدم و هم فاصله خیالبافی خود و ابتذال جامعهام را.
و مثل همیشه رنج میبردم که پس کار درست کدام است؟! و دیدم که زندگی درس بزرگی به من داد، که برای عارفبودن، یا یافتن «حقیقت» لازم نیست کارشاقی بکنم، فقط کافیست، هر کجا هستم و در هر موقعیتی، درست زندگی کنم و بر خلاف ابتذالگراها وخیالبافیها “واقعگرایانه” ببینم و”ارزشمدارانه” زندگی کنم. که همین جاست معنی انسانبودن وسختی کار انسان،(انسانیت)(مخیربودن یا انتخابگری).
اینکه چه لذتی دارد! فهمیدن و درک کردن و از نزدیک چشیدن و حسکردن آنچه رامیدانستهای و قبلاکسی به توگفته، یاجایی خواندهای، چیزی نیست که بشود آنراتوضیح داد، همین اندازه میشودگفت که: «دانستن» با «فهمیدن» بسیار متفاوت است، با اینهمه سوال این روزهای من این است که: “چهقدر” باید بود؟ چه اندازه؟ آیا حدی وجود دارد؟؟؟؟؟؟
———————————————————————
تیتر: وامگرفته از احمد شاملو