برگی از چهارم آبان ۱۳۵۵

علی‌اصغر پورعسگری – به مناسبت زادروز تولد آخرین پادشاه ایران محمدرضا شاه پهلوی

مقدمه:
در زمان پهلوی دوم، دو جشن بزرگ ملی داشتیم که همه‌ساله برگزار می‌شد؛ یکی چهارم آبان مصادف با تولد شاه، و دیگری ۶ بهمن بمناسبت همه‌پرسی اصلاحات که عنوان «انقلاب سفید» یا شاه وملت را با خود حمل می‌کرد.

۲ ماه مانده به جشن ۴ آبان، و یا …دست‌اندرکاران در هر شهر و کوی و برزنی تلاش و مساعی فراوانی می‌نمودند تا جشن به بهترین وجه برگزار شود. مثلث فرمانداری، شهرداری، و آموزش و پرورش، متولیان اصلی برگزاری بودند. بتدریج سراسر کشور تحت‌الشعاع جشن قرار می‌گرفت.

در این جشن دانش‌آموزان، ورزش‌کاران، کارگران و زنان نقش ویژه‌ای را بازی می‌کردند و در این میان البته رژه دانش‌آموزی جلوه دیگری به جشن می‌بخشید.

۲ ماه مانده به ۴ آبان، از هر دبیرستانی جمعی انتخاب و آموزش رژه می‌دیدند، با لباس‌هائی یک‌دست و زیبا، و گروهی نیز که در سازمان دیگری بنام «پیش‌آهنگی» آموزش دیده بودند‌‌، با لباس‌هائی قشنگ، کلاه به سر، و سوت به‌دست که از ویژه گی بارز آن قد بلند بود، نظم‌دهندگان اصلی رژه بودند.

متن:
در سال ۱۳۵۵ بخشنامه شده بود که فقط دانش‌آموزان رشته ریاضی دبیرستان‌های کاشان و بخشی از دانش‌آموزان ۲ هنرستان کاشان در رژه ۴ آبان شرکت کنند. هفته‌ای یک روز تمرین صورت می‌گرفت.

در آن زمان من ۱۷ سال بیشتر نداشتم. مسئول مربوطه و تمرین‌دهنده قبل از شروع تمرین، حضور و غیاب می‌کرد. یک روز مرا خواست و سوال کرد که چرا سر تمرین نمی‌آئی؟ پاسخ دادم که متاسفانه فعلا نمی‌توانم بیایم تا این‌که یک روز با ناراحتی سوال کرد که اگر فردا غیبت کنی، مجبورم گزارش کنم، من نیز بلافاصله گفتم به‌دلائلی نمی‌توانم در رژه چهارم آبان شرکت کنم. گذشت تا این‌که فشار را بر من زیاد کرد.

این‌جانب که جوانی بیش نبودم، والبته پرورش‌یافته در خانواده‌ای سیاسی با غروری همراه با عصیان متناسب با سن، پاسخ دادم: «هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد.»

بگذریم. گذشت تا این‌که چهارم آبان فرا رسید. این‌جانب به اتفاق تعدادی از دوستان رشته تجربی در جشن مذکور واقع در چهل جریب (ورزشگاه شهید فکری) شرکت کردیم. انصافا جشن باشکوهی بود. مردم زیادی شرکت کرده بودند. شعار «جاوید شاه» سر به فلک کشیده بود، زنان، ورزش‌کاران، باستانی‌کاران، دانش‌آموزان، موتورسواران و … هر کدام نقش خود را به خوبی ایفا می‌کردند. جشن تمام شد و…

جشن که تمام شد، مسئول مربوطه مرا دید. به او گفتم ملاحظه فرمودی که من نیامدم و جشن هم برگزار شد؟ او با چهره‌ای برافروخته فقط به من «نگاه» کرد. فردای روز پس از جشن، یعنی چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۵۵ ساعت حدود ۹ صبح، ناظم دبیرستان مرا به اطاق ریاست هدایت کرد. به‌محض این‌که از کلاس بیرون آمدم، مسئول مربوطه از اطاق ریاست خارج شد ولی این‌بار بسیار خوشحال و خندان. درب اطاق ریاست وقت دبیرستان را زدم تا اجازه ورود پیدا کنم و…

هنوز سلام نکرده،۲ سیلی آب‌دار بر گوش من نواخت و با ادبیاتی موهن گفت: مراسم اعلیحضرت همایونی را به‌هم می‌ریزی؟ یک الف جوان امنیت را مختل میکنی؟ نکند جزء گروه مارکسیست‌های اسلامی هستی؟ و…فریاد زد آقای …به پدرش بگوئید بیاید و بعد هم به پلیس و… ،

پدرم را خبر کردند. آن مرحوم که از طرف‌داران پر وپاقرص آقا (امام خمینی) بود، از همه‌جا بی‌خبر هیجان‌زده وارد شد. رئیس پس از شرح ماجرا از وی سوال کرد: پسر شما چه کتاب‌هائی می‌خواند و چه جلساتی می‌رود؟

مرحوم پدرم به‌جای این‌که مرا شماتت کند، بلافاصله پاسخ داد: کتاب‌های مذهبی می‌خواند و در جلسات انجمن ضد بهائیت هم شرکت می‌کند (اهل فن می دانند که در دوره شاه از انجمن ضد بهائیت که پس از انقلاب به انجمن حجتیه مشهور شد توسط سیاسیون برای رد گم‌کنی استفاده می‌شد) آری! به‌تدریج از عصبانیت آقای رئیس کاسته شد! و خطاب به پدرم گفت: به فرزندت نصیحت کن که …

پدرم به منزل تشریف بردند. رئیس محترم به‌جای اینکه مرا به‌دست «قانون» بسپارد، در نقش «قاضی» ظاهر شد و مرا به ۶۰ ضربه شلاق در ملاعام محکوم کرد. ناظم هم که نقش «پاسبان» را بازی می‌کرد، مامور اجرای حکم شد. پس از آن مرا هدایت کردند به بیرون، ولی رئیس و ناظم هر دو عصبانی که چرا در چهره متهم، اظهار ندامت دیده نمی‌شود و هم هرچه از او سوال می‌کنیم فقط سکوت می‌کند و… بگذریم.

وقتی آقای ناظم در حضور جمعی از دانش‌آموزان شروع کرد به شلاق‌زدن، تازه متوجه نکته جدیدی شد که برای او خوش‌آیند نبود و آن این‌که اصلا «آه» نمی‌گفتم. آری ما شلاق را نوش‌جان کردیم و ماجرا گذشت تا این‌که انقلاب پیروز شد.

فردای پس از بازشدن مجدد مدارس، به ستاد مرکزی کمیته انقلاب اسلامی واقع در خیابان آیت الله کاشانی خبر دادند که دانش‌آموزان آقای …رئیس سابق دبیرستان …را در کلاسی نگه داشته و اجازه خروج نمی‌دهند.
این‌جانب به‌دلیل این‌که نکند آسیبی به وی برسد، بلافاصله به‌اتفاق آقای «رحمانی‌پور» سوار بر جیپ آبی‌رنگ آهو شده و با سرعت خودمان را به محل رساندیم.

دانش‌آموزان شعار « مرگ بر… » و « …اعدام باید گردد »، می‌دادند. صبوری ورزیدیم تا کمی از هیجان و التهاب کاسته شود، پس از آن تلاش کردیم با بلندگوی دستی حاضرین را قانع کنیم که اجازه دهند قانون در مورد متهم احتمالی تصمیم بگیرد. دانش‌آموزان ساکت شدند و …

وقتی در کلاس را باز کردم، او در اولین نگاه مرا شناخت. به او سلام کردم و به‌جای فریاد سکوت نموده دستش را به‌آرامی گرفتم و با کمک تنی چند از دبیران محترم به طرف اتومبیل هدایت نمودیم.

وی چند ساعتی در کمیته بود که نهایتا با مشورت دوستان و وساطت چند نفر از معتمدین شهر و فرهنگیان متعهد او را به آغوش خانواده‌اش بازگرداندیم.

پس از آن رئیس سابق بدون کوچک‌ترین گزارش از کمیته و دادسرای انقلاب اسلامی تقاضای انتقالی به تهران نمود و در حال حاضر دوران بازنشستگی را سپری می‌کند.

آقای ناظم هم بدون این‌که حتی یک‌بار به کمیته احضار شود، در حال حاضر دوران بازنشستگی را سپری می‌کند.

همچنین آقای مسئول هم که از دوستان فعلی این‌جانب می‌باشند، دوران بازنشستگی خود را سپری می‌کنند.

والسلام

علی‌اصغر پورعسگری
۴ آبان‌ماه ۱۳۹۷

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.