دو چشم بی‌سویی که مانع حرکت نشدند

مشکات آنلاین – حوریه شیوا: ماجرا از آن شبی شروع شد که نگاهش را به آسمان دوخت، ولی ستاره‌ای ندید. و این شروع فصل جدیدی در زندگی‌اش شد؛ مبتلا شدن به بیماری‌ای که آغازش شب‌کوری و پایانش نابینایی است. پزشک گفته بود تلاشی برای درمان نکند، چون تا نابینایی ده سال بیشتر فاصله ندارد. بیماری «آرپی» مهمان ناخوانده زندگی‌اش شده بود.

اما هیچ‌چیز نمی‌توانست نرگس را از پا بیندازد، زنی محکم، قاطع، امیدوار و پرتلاش.

کارشناسی‌ علوم سیاسی از دانشگاه علامه طباطبایی، کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی از پژوهشکده امام خمینی تهران و دکترای جامعه‌شناسی سیاسی‌اش را از دانشگاه تربیت مدرس اخذ کرد. او هم‌اکنون استاد جامعه‌شناسی دانشگاه کاشان، مشاور رئیس دانشگاه در امور زنان و مدیر‌عامل جامعه نابینایان و کم‌بینایان کاشان است.

با خانم دکتر نرگس نیک‌خواه قمصری، در جامعه نابینایان و کم‌بینایان کاشان قرار ‌گذاشتیم تا برایمان از قله‌های بکر و تازه‌ای بگوید که دو چشم بی‌سو نیز، مانع فتح‌شان نشد. زنی پر از نشاط و انرژی، و لبخندی که مداوم بر لب دارد.

 

لطفاً برایمان کمی از زندگی‌‌تان قبل و بعد از نابینایی بگویید.

سال چهارم دبیرستان بودم که چندباری چشم‌هایم سیاهی رفت. بعدازآن، آذرماه بود که متوجه اولین نشانه‌های بیماری شدم، فهمیدم که مبتلا هستم به شب‌کوری.

دو راه داشتم، یا باید می‌نشستم گوشه خانه و می‌پوسیدم، یا مسیر جدیدی برای حرکتم شروع می‌کردم.

بالاخره تصمیم گرفتم: تحصیل، آن‌هم در رشته انسانی.

حتی دوستم که با هم درس می‌خواندیم هم نمی‌دانست که من شب‌کوری دارم. کلاً هیچ‌کس اطلاع نداشت.

خودم هم نمی‌دانستم این مهمان ناخوانده چیست، گفتنش باعث ایجاد یک هیجان مبهمی می‌شد که در آن شرایط نمی‌شد تصمیم عقلانی گرفت.

همه دانشگاه‌های دور را زده بودم، می‌خواستم دور باشم تا کسی سر در نیاورد من چه وضعیتی دارم.

شبانه تهران!

شب‌کوری و قبولی در شبانه!  بدون خوابگاه، ساعت 2 تا 9 شب… انتخاب سختی بود.

 

شما در آستانۀ نابینایی بودید، در این فرصت چکار می‌کردید؟

چهارسال لیسانس گذشت و من به هیچ‌کس نگفتم نمی‌بینم. نه دوستانم و نه استادهایم. دکتر گفته بود ده سال فاصله دارم تا نابینایی، و من حس کردم هر چیزی را که دوست دارم باید بروم سراغش، بروم ببینم، سفر رفتم، خطاطی، نقاشی، منبت، معرق، مکروه بافی. احساس می‌کردم یک فرصت محدودی دارم که باید استفاده کنم.

با رتبه اول فارغ‌التحصیل شدم. دید روزم مختل شده بود، ولی این‌قدر محکم و قاطع برخورد می‌کردم که کسی جرات نداشت بپرسد و اصلاً به مخیله کسی هم خطور نمی‌کرد که من نمی‌بینم!

نتایج ارشد آمد و رتبه 7 کنکور شدم. فوق‌لیسانس را در پژوهشکده امام خمینی قبول شدم. در همان مقطع هم دیدم کمتر شده بود و هم دیگر صلاح نبود نگویم. باید به همه اعلام می‌کردم. به خانواده گفتم می‌خواهم رازی را بگویم. خانواده بسیار متفاوت برخورد کردند و همه شدند حامی من.

با بهترین رتبه فارغ‌التحصیل شدم. کتابم چاپ شد.

در این دوسال یکی از دغدغه‌هایم این بود که رسالت من به‌عنوان یک فرد کم‌بینا چیست؟

با خیلی از مراکز و انجمن‌های نابینایان آشنا شدم. دوست داشتم برای کاشان کاری انجام بدهم.

قرار نبود متوقف بشوم. هم‌زمان برای دکترا می‌خواندم و پیگیر فعالیت نابینایان در کاشان هم بودم.

کلاس زبان به‌طورجدی می‌رفتم و از چند دانشگاه خارجی پذیرش گرفتم. که با رتبه اول در دانشگاه تربیت مدرس قبول شدم و نتیجه اینکه ایران ماندم و فکر خارج رفتن را از سرم بیرون کردم.

کتاب ترجمه می‌کردم، کار با کامپیوتر به شیوه نابینایان، و کار به‌جایی رسید که ترجمه همکلاسی‌هایم را هم انجام می‌دادم. تمام پانصد صفحه پایان‌نامه‌ام را خودم تایپ کردم.

کلاس سه‌تار می‌رفتم و در درس خواندن هم خیلی جدی بودم.

هم‌زمان با قبولی دکترا، برای تجدید فعالیت جامعه نابینایان قدم‌هایی را برداشته بودم. اوایل مهر 83 جامعه نابینایان را راه‌اندازی کردم.

روزتان از کی آغاز می‌شود؟

صبح‌ها معمولاً ساعت چهار صبح بیدار می‌شوم مطالعاتم را انجام می‌دهم، صبح تا ساعت چهار بعدازظهر دانشگاه هستم و آن موقع می‌آیم جامعه نابینایان و تازه‌کارم اینجا آغاز می‌شود.

منبع این‌همه انرژی و قدرت و امید، چیست؟

اول، تعریفی که آدم از خودش دارد. اینکه من چه انتظاری از خودم دارم؟ اگر در این مرحله فرد خودش را درست توصیف کند عالیست.

اگر تعریفت از خودت یک انسان بدبخت و بیچاره‌ای باشد که خدا دوستش نداشته و بدشانس است، نتیجه‌اش این است که باید بنشینی در خانه و هم خودت به حال خودت افسوس بخوری و هم به بقیه اعلام کنی که شماها هم باید به حال من افسوس بخورید. تا من بنشینم هیچ‌کس قدمی برای من برنمی‌دارد ولی وقتی من حرکت می‌کنم حتماً خدا و بنده‌اش از من حمایت می‌کنند.

من تعریفم از خودم این بود که من انسانم، رسالتی دارم مثل هر انسان دیگر و حتماً حالا که نابینا شده‌ام ظرفیت‌های من باید در این مسیر کانالیزه بشود.

احساس کردم خدا مرا انتخاب کرده و چون انتخاب شدم حتماً قابلیت‌ها و ظرفیت‌هایی دارم که خودم باید بشناسم.

فكر مي‌كنم خیلی‌ها فكر كنند من روحيه خوبي داشته‌ام كه در مقابل چنين مشكلاتي طاقت آورده‌ام اما همه این‌ها مدیون یک فکر است؛ اینکه مشكلات يا مي‌توانند كوله‌بار روي دوشم باشند و مدام سنگيني كنند و هرروز من را در زمين فروببرند و من را كمتر از ديگران كنند يا مي‌توانند پله‌اي زير پایم باشند که قد من را از ديگران بلندتر کنند. راه دوم را انتخاب كردم و امروز دیگر خيلي از آن چيزهايي كه مي‌تواند خاطر ديگران را آزرده كند اصلاً موجب نگراني من نمي‌شود. برعكس، دیگر به مسائل بزرگ‌تری فكر مي‌كنم؛ اينكه چطور براي همنوعانم قدمي بردارم و پلي شوم براي پيشرفت دیگران.

نگاه شما به زندگی، به‌عنوان یک زن و بعد هم یک نابینا چگونه است؟

فالانچی می‌گوید: «زن بودن جنگیدن است.» چون ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که تصور این است که زن کمتر از مرد است و کلاً دست‌کم گرفته می‌شود، بنابراین چیزی شبیه جنگیدن اتفاق می‌افتد. خب من از مقطع راهنمایی می‌خواستم اثبات کنم به‌عنوان یک زن ناتوان نیستم. از همان موقع کارهایی را می‌کردم که شاید پسرها جرات انجامش را نداشتند. همیشه جنگیدن را تجربه می‌کردم. دنبال درآمدزایی و استقلال بودم از همان موقع. وقتی نابینا شدن را هم پیش روی خودم دیدم، هم به‌عنوان یک زن باید می‌جنگیدم هم نابینا.

شاید اوایل که پنهان می‌کردم از همه، درواقع یک نوع جنگیدن بود. باور کرده بودم که برای نابینا شدن انتخاب‌شده‌ام و وظایفی دارم در این عالم هستی و باید خودم را قوی کنم.

اثباتش خیلی کار سختیست، ولی نه اینکه نشود. جنگیدن زن با توپ و تفنگ نیست، جنگیدنش اتفاقاً کاملاً عقلانی است.

نقش خانواده‌تان هم طبیعتاً مهم بود.

همین‌که خانواده حمایتم کردند و به توانایی‌هایم ایمان آوردند خیلی ارزشمند بود. نگفتند دختر است، تهران نرود؛ گفتند دختر است و خیلی هم تواناست و باید هم برود.

فکر می‌کنید رسالتی که از آن یاد کردید محقق شده است؟

من سؤالم این بود که نقش و رسالتم در این دنیا چیست؟ اوایل گمان می‌کردم کارم در جامعه نابینایان کافیست، کار دانشگاهی هم کافی نبود، نقشی بزرگ‌تر داشتم. چون هم یک خانم هستم و هم نابینا و تجربه‌ای تلخ و خاص را پشت سر گذاشته‌ام.

شاید بخشی از نقشم این باشد که رشد شخصیت و بالندگی را به دانشجوها منتقل کنم و به همین دلیل به کار در دانشگاه عشق می‌ورزم. اما قصه فقط این نیست، من در برابر خیلی از خانم‌های جامعه مسئولم.

خانم‌ها مسائل متفاوتی دارند و برای همین در حوزه بانوان هم کم‌وبیش فعالیت دارم. دغدغه تئوریکم هم مسئله زنان بوده. فعالیت‌های عملی هم دارم، ولی هنوز نمی‌توانم ادعای ویژه‌ای در این قضیه داشته باشم.

کلام آخر؟

خواستن توانستن است. فرد اگر خودش را بشناسد و بداند چه می‌خواهد، حتماً می‌تواند برای رسیدن به آنچه می‌خواهد، از همه منابع شخصی و محیطی‌اش استفاده کند.

 

(منتشرشده در نشریه سیلک)

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.