اولین جلسه قرائت قرآن در خانه ما برگزار شد/ از یزدل به مشکان آمدم/ با جلال خان مشاعره می کردیم
چهارده ساله بوده که برای خانِ مشکان، قنداقهي تفنگ میسازد. خان که از کار او خوشش میآید، دستور میدهد او را از یزدل به مشکان بیاورند و حالا بیش از 70 سال است که در این شهر نجاری میکند.
متولد 1306 است و در شناسنامهاش عنوان «علی اکبر غفوری» نوشته شده. اما در مشکات به «اوس علی اکبر نجار» مشهور است.
ظهر یک روز از اولین ماه زمستان، میهمان خانهي این پیرمرد مشکاتی بودیم. عطر پیچیده در حیاط خبر میداد که ناهار آبگوشت کلم است. در وسط اتاق سفرهي کوچکی انداخته بودند. کنار سفره یک قرآن بود. جانمازِ روی میزِ کنارِ اتاق نشان میداد که نجار مشکاتی دیگر توان ایستاده نمازخواندن را ندارد.
او سالها علاوه بر نجاری در مجالس و مساجد جامع مشکات قرآن و دعا خوانده و تا زمانی که جلالخان زنده بوده با او مشاعره میکرده است.
با او دربارهي کارش و سابقهي جلسات قرآن در مشکات به گفتوگو نشستیم. گاهی که در پاسخ پرسشها می ماند، «ایران عابدینی» موضوعات را به او یادآوری میکرد تا همسرش جواب سوالات را کامل بدهد.
از نجار قدیمی مشکات پرسیدیم:
– چرا مدتی است مغازه را باز نمیکنی؟
– کسی برایم کار نمیآورد.
– چقدر وقت است کسی برایت کار نیاورده؟
– یک سالی هست؛ یک وقتی اگر کسی یک کار جزيی بیاورد.
– چه کارهایی را برایت میآورند؟
– بیل یا اَره.
– قبلاً چه کارهایی میکردی؟
– وقتی مردم با گاو زراعت میکردند، «یِراق» و «مَشته» را هم درست میکردم.
– با یراق و مشته چه میکردند؟
– یراق را به گاو میبستند و زمین شخم میزدند و میکَندند و بعد مشته را به گاو میبستند و زمین را صاف میکردند.
– چقدر وقت در مشکات کار کردی؟
– 60 سال.
– از چه کسی نجاری یادگرفتی؟
– از پدرم.
– پدرت کجا نجاری میکرد؟
– یزدل
– چطور شد که به مشکان آمدی؟
– صولت گفته بود که یک لوله تفنگ دارم و میخواهم قنداق کنم. یکی گفته بود که در یزدل قنداقساز هست. «نورالدین» تفنگ را آورد و گفت قنداق کنید. تفنگ را که میآوَرَد، صولت میگوید میخواهم این قنادقساز را ببینم. آن زمان در قلعهي «موسیآباد» مینشست. مرا با قاطر آوردند و در قلعه پیاده کردند. صولت گفت «کو این قنداقسازی که رفتید بیاورید؟» گفتند همین است. گفت «این است؟! این که بچه است». قنداقهای که ساخته بودم روی تخت کنار صولت بود. گفتم این قنداقی است که من درست کردهام. صولت گفت «هه! اوسا چیه» یعنی استاد کوچولو است. ده تومان پول قنداق شد و صولت هم یک دو تومان سرخ، انعام به من داد. صولت گفت کجا میخواهی بروی؟ گفتم محمودآباد. «اوس حاجی»، عموی پدرم، در محمودآباد نجاری میکرد. مرا به محمودآباد بردند و از آنجا به یزدل رفتم اما دوباره مرا فریب دادند و به اینجا آوردند.
– فریبت دادند؟
– آره! «آقا علی مومن» به خانهي ما آمد. یک درِ اتاق درست کرده بودیم. گفت من برای این یک مشتری دارم. در را بارِ خر کرد و ما هم سوار مادیون شدیم. به محمودآباد آمدیم. صبح گفت برویم ساروق خیار بخوریم. سرِ کردوی خیار که پیاده شدیم، یک دفعه دیدم گُم شد. اطرافم را نگاه میکردم، دیدم چند تا از این اربابها دورم را گرفتند و گفتند ما نجار میخواهیم. برایم «سَر خط» نوشتند و مرا به نجاری وادار کردند. آن زمان چهارده سالم بود.
– قبل از اینکه به مشکان بیایی کسی گاوبندی نمیکرد؟
– استاد «رضا خرمی» بچهي «آقا حسین» هم گاوبندی میکرد. یک چندنفری پیش ما بودند و یک چندنفری هم پیش او. وقتی که مُرد کار همه را من درست میکردم.
– چرا با وجود استاد رضا، صولت دنبال شما فرستاد؟
– بَرات آنها را نمیخواند. (برات نوشتهای که به موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار میکنند. برات نخواندن به معنای گوش به حرف ندادن است).
اینها میخواستند درختبری و خانهکاری کنند، اما او تَمَرُد اینها را نمیکرد. یراق قفاریپور را از مغازه بیرون انداخته بود.
– چرا صولت کارهایش را به «اوس حاجی» نمیداد؟
– او کارهای محمودآباد را داشت. ده پانزده بند گاو کار میکرد.
– مشکان چند بندگاو کار میکرد؟
– بیست تا بندگاو فقط من کار میکردم.
– بندگاوها برای که بود؟
– محمود نیکنام، غفاریپور و صولت هر کدام دو بندگاو داشتند. بقیه مشکانیها هم داشتند.
– نسیهکاری هم داشتی؟
– یک سال که کار میکردم، سرِ سال جو یا گندم میدادند. نعلبندی هم میکردم. کرسی و در هم میساختم. نمیگذاشتند بیکار باشیم.
– کسی بود که پولت را ندهد؟
– یک وقت یک سال برای یک آدم کار میکردی اما وقتی میخواستی دو مَن جو از او بگیری، نمیداد.
– وقتی که پولت را نمیدادند چه میکردی؟
– آن زمان زورگو زیاد بود.
– میتوانستی پولت را از زورگوها بگیری؟
– نه! چه میتوانستم بکنم؟ یک سال برای غفاری کار کرده بودم. رفتم از انبار جو بگیرم، انباردار گفت من این باجها را نمیدهم.
– به غفاری نگفتی؟
– او مرده بود.
– کسانی که پولت را ندادهاند حلال کردهای یا هنوز میخواهی؟
– حالا دیگر مردهاند.
– چطور شد که مشکان ازدواج کردی؟
– زن نداشتم؛ گرفتم.
– چه کسی برایت خواستگاری کرد؟
– خودم. صولت گفته بود «ایران» انگار دختر من است. این پسر هم کاسب و هم صنعتکار است. «محلقا خانم» خواهر ارباب نصرت هم گفته بود باید زن استاداکبر بشود. یک شب صولت یک جعبهي قیسی به «سید رضا آسیابان» میدهد و میگوید «به ایران بگویید با استاد علی اکبر ازدواج کند.»
– قرآنخواندن را کجا یاد گرفتی؟
– یک زن بود در یزدل که پیش او یاد گرفتم. بعد هم که آمدم اینجا پیش میرزا آقا علی بودم
– به غیر از مسجد کجا قرآن میخواندی؟
– هر هفته شب جمعه به خانهي یک نفر میرفتیم.
– این جلسات از کی شروع شد؟
– یادم نمیآید. (همسر او در پاسخ گفت: یک روز که یزدل رفته بودم، در خانهي «علی اکبر» فامیلمان دوتا پرچم دیدم. پرسیدم این پرچمها چیست؟ گفت یکی برای روضه است و یکی هم برای جلسهي قرآن. آن زمان پدر حاج آقا عندلیب، شوهر مادرم شده بود. به او گفتم که در یزدل چنین چیزی را دیدهام. گفت برو در سماور، زغال بریز و چایی دم کن. «عباسقلی علی زینت»، «حسنِ سلطان» و چند مرد را جمع کردیم و قرائت قرآن مد شد. البته حاج علی اکبر قرآن بلد بود. قبل از او هم «عمو رحیم» پدر «حاج علی خادمی» و «حاج اسماعیل» پسرِ عمورحیم هم بلد بود و در ایوان زیارت دعا میخواند.)
– غیر از قرآن کتاب دیگری هم میخواندی؟
– کتاب شعر زیاد میخواندم. شعر هم زیاد حفظ بودم. با جلالخوان مشاعره میکردیم. هفتهای یکی دو شب جلالخوان دنبالم میفرستاد که بیا مشاعره کنیم. یک بالاخانهای داشت که در آن چراغ روشن میکرد، مینشتیم.
– مشاعرهي شما چقدر طول میکشید؟
– دو ساعت.
– چه کسی برنده میشد؟
– من. گاهی که طول میکشید، جلالخان میگفت: «شُشِت پاره شود؛ چقدر شعر حفظی»
– غیر از جلالخان با کسی دیگر هم مشاعره داشتی؟
– نه.
– شعر چه شاعرانی را حفظ میکردی؟
– بیشتر از حافظ.
– سواد را مشکان یادگرفتی یا یزدل؟
– یزدل. آنجا یک مدرسه داشت. چهارکلاس درس خواندم. پدرم گفت میخواهم دیگر کمکم باشی. هرچه معلمم گفت بگذار بیاید، پدرم قبول نکرد. معلمم حسام آرانی بود.
– از اینکه رفتهای سرِ کار و درس نخواندهای ناراحت نیستی؟
– به حرف پدرم گوش دادم. چرا ناراحت بشوم؟! پدر بود. سربازی هم نرفتم.
– چرا؟
– کدخدا به یک ژاندارم گفت بفرستش بیاید. رفتم در نظام وظیفه. یک ژاندارم گفت اگر میخواهی به سربازی بروی، لباسها را بردار و به سربازخانه برو. همین که رفتم پدرم شروع به گریهکردن کرد. ريیس نظام وظیفه همین که گریهي پدرم را دید، کتف مرا گرفت و از در بیرونم کرد. کدخدا گفته بود این را بفرستید بیاید. بعد از چند سال دوباره یک سرباز آمد پیش کدخدا و یک نامه به او داد. من پیش او نشسته بودم. کدخدا نامه را به من داد و گفت بخوان. دیدم برای خودم است و نوشته که علی اکبر غفاری را برای سربازی دنبال این سرباز بفرستید. نامه را خواندم. کدخدا گفت چنین آدمی اینجا شناخته نميشود.
– از اینکه به مشکان آمدی ناراضی نیستی؟
– نه! اگر راضی نبودم نمیماندم.