انتظارم از نظام، چیز دیگری بود / «طوبی» را به خاطر امر به معروف و نهی از منکر منتشر کردم
سوم مهر 95، وقتی به بهانه احیای نشریه «طوبی» و انتشار شماره اول سری جدیدش روبهروی دکتر حمیدرضا فهیمیتبار، صاحب امتیاز و مدیر مسئول سابق این نشریه خوشنام و خاطرهانگیز نشستیم، یک دنیا امید و آرزو و انگیزه داشتیم. اما برای اینکه بدانید در این سه سال چه قدر همه چیز عوض شده، یادتان باشد که آیتالله هاشمی رفسنجانی که در این گفتوگو زیاد از او یاد شده، هنوز در قید حیات بود و درست یا غلط، نمادین یا واقعی، بار خیلی چیزها را به دوش میکشید. به قول سهراب هنوز مانده بود تا برف زمین آب شود و هر روز خبر دزدی و اختلاس بشنویم.
ما میانسالی را رد کرده بودیم و چون فهمیده بودیم دنیا را نمیشود تغییر داد، به تغییر رسانهای منطقه فرهنگی کاشان رضایت داده بودیم و به خیال خودمان داشتیم با برنامهریزی کامل وارد میشدیم. نمیدانستیم اولین مصاحبه شماره اولمان، آخرین مصاحبهمان خواهد بود و همان اول کار به سرنوشت طوبای مرحوم دچار خواهیم شد.
انتشار این گفتوگو اما بعد از گذشت سه سال از آن روزها و به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد انتشار نخستین شمارۀ ماهنامه طوبی علاوه بر اهمیت تاریخی و بومی رسانههای منطقه، هنوز جاندار و خواندنی است و بهرغم برخی کاستیها و پرسشهای بیپاسخش به جرأت میشود گفت در هیچکدام از نشریات منطقه، چنین گفتوگوی چالشی و البته صمیمانهای با مسئولان و اهالی فن منتشر نشده است. ضمن اینکه در آن فقط به یک نگاه بومی بسنده نشده است.
ابتدای سؤالهایی که صادق صدقگو پرسیده «ص» آمده و پرسشهای جابر تواضعی با «ت» مشخص شدهاند؛ مدیر مسئول و سردبیر نشریهای که قرار بود یک خاطره خوش رسانهای را احیا کند و در یک اتفاق کمدی تاریخی، قبل از شماره اول به کمای ابدی رفت.
صادق صدقگو، جابر تواضعی
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
ت: انتشار یک نشریه مخصوص کاشان یکی از رؤیاهای نوجوانی من بود. برایش نمونهای نداشتم و فکر میکردم برای یک محیط شهرستانی یک تخیل واهی و کمدی است. نشریه محلی در کاشان مسبوق به سابقه است. ولی به سن و سال من قد نمیداد و برایش نمونهای نداشتم. پس از سالیان دراز، انتشار «طوبی» بهعنوان اولین نشریه محلی به رویای من رنگ اجرایی و واقعی داد. اما همیشه دوست داشتهام بدانم انگیزه این کار از کجا شروع شد و چه مسیری را طی کرد.
من حافظه تاریخی خوبی ندارم. اما سعی میکنم تا آنجا که یادم باشد جواب بدهم. جنگ تمام شده بود و دولت سازندگی آقای هاشمی سرکار بود. من تازه از دانشگاه امام صادق (ع) فارغالتحصیل شده بودم و احساس میکردم داریم از اهدافمان فاصله میگیریم. خیلی احساس دلتنگی میکردم و رنج میبردم که بعضی از شخصیتهای کشور دارند منزوی میشوند و عدهای سر یک سفره آماده نشستهاند. به خاطر نوع تحصیلات و تربیت خانوادگی و محیط زندگی، روحیه اجتماعی من خیلی قوی بود. برای همین به جلسات مختلفی میرفتم و صحبت میکردم و این احساس را میگفتم. توی این جلسات با افرادی مثل آقای حسین عدالت آشنا شدم که بسیار برای این کار دغدغه داشت و بارها پیشنهاد این کار را مطرح کرد. من هم با آنها موافق شدم و حرکت آغاز شد. اگر نوارهای آن زمان باشد، رویکرد نقد وضعیت آن دوره درش هویدا است. یادم هست یکبار در آستانه انتشار، خدمت آیتالله صبوری رسیدم و ایشان با لهجه شیرین قمی پرسید برای چی میخواهی این کار را بکنی؟ من هم به یکی از حیاتیترین اصول اسلام یعنی امر به معروف و نهی از منکر اشاره کردم. این اصل میتواند توجیهی برای همه کارهای رسانهای باشد. آیتالله صبوری گفتند: «پس تو شمشیر رو از رو بستهای!» گفتم: «نه آقا! من شمشیر ندارم.» آیتالله صبوری از قبلِ انقلاب یک شخصیت اجتماعی بود که البته عدهای تفکراتش را برنمیتابیدند. با اینکه ایشان بدون شک از ارکان انقلاب در کاشان بود، چون صراحتاً منتقد وضعیت موجود بود، منزوی شد.
ت: آن روزها روند صدور مجوزها خیلی ساده نبود. شما برای این کار چه مسیری را طی کردید؟
من فارغالتحصیل دانشگاه امام صادق (ع) بودم که خیلی با آن مشکل نداشتند. ولی نمیدانستند با برخی اهداف و روشها همسو نیستم. برای همین میدانستم راحت بهم مجوز میدهند.
ت: اگر حسین عدالت نبود، باز هم به صرافت این کار میافتادید؟
بههرحال زمینههایی در من بود. آقای عدالت خیلی روی این کار مصر بود، در شروع این حرکت خیلی نقش داشت و خیلی پیگیری کرد. ولی خب بهطور طبیعی باید به سراغ من میآمد. چون من دنبال ایجاد حرکتی بودم و زمینههایش در من وجود داشت.
ت: چه زمینههایی؟
پدرم شعربافی میکرد و لقب اصلی من «دفتینی» است. شعربافی یک شغل کاملاً دِمُدِه و منزوی و البته پرزحمت بود که کسی بهش بها نمیداد و من در مدرسه خجالت میکشیدم بگویم بابام شعرباف است. البته دورهای هم در کار تجارت ابریشم بود. ابریشم درست میکرد و میبرد قم میفروخت. ولی بعد به دلیل مشکلات مالی به کار شعربافی برگشت. محله ما، محله خاصی بود. در آن زمان در محله ما تعدادی از افراد تحصیلکرده وجود داشتند. یکی از آنها داییام بود که رتبه اول رشته نساجی شد و از شاه مدال گرفت. اینها روی من تأثیر داشت. پدرم با اینکه شغلش آزاد بود و سواد نداشت، حضور اجتماعی پررنگی داشت. آنقدر ماجراجو بود که بعد از ماجرای فیضیه رفته بود آنجا و خونهای روی دیوار را دیده بود. من در دوران راهنمایی با شخصیتی مثل امام آشنا شدم. یادم هست یک شب که پشتبام خوابیده بودیم، پدرم را از توی کوچه صدا زدند و برایش رساله آیتالله خمینی را آوردند. از طرفی من پیش پدربزرگ مادریام آقا سید جواد مروج که روحانی بود، بزرگ شده بودم. او با اینکه مطالعه و تحصیلات چندانی نداشت، خوب و جذاب صحبت میکرد و خیلی ضد پهلوی بود. داداش ایشان که عموی مادر من میشد، در دورهمیها از الهیار صالح زیاد خاطره میگفت. داییام با الهیار ملاقاتی داشت و بعد برای تحصیل به خارج رفت و در آنجا هم فوت کرد. اشعاری که بابام از حادثه 15 خرداد سال 42 برایم میخواند، ذهن من را سیاسی کرده بود. همه اینها فضایی را ایجاد کرده بود که من نمیتوانستم آدم آرامی باشم.
میخواهم بگویم شرایطی در من وجود داشت که کسانی مثل آقای عدالت و بقیه دوستان آن را میدیدند. یکی از مشوقان دیگر من دکتر اصالتمنش بود. منتها آقای عدالت مصر بود و بعد هم پای کار ایستاد و با حرفها و زحماتش به من دلگرمی میداد.
ت: یعنی همه متفقالقول بودند که این شرایط در شما جمع است؟
بله، واقعاً همینطور است.
ص: گفتید یکی از انگیزههای اصلیتان فاصله گرفتن از اهداف انقلاب بود. آن اهداف در نگاه شما چی بود؟
وقتی آقای هاشمی شعار سازندگی را مطرح کرد، حس کردم عدهای به ایشان پیوستند که زمان انقلاب و جنگ حضور پررنگی نداشتند و این برای من ناگوار بود. دوم اینکه در دوره ایشان اشرافیگری و ریختوپاش و شکاف طبقاتی زیاد میدیدم. زمان جنگ سعی شد کشور جوری اداره شود که فاصله طبقاتی زیادی ایجاد نشود. ولی شعار سازندگی و رویکرد مسئولان آن زمان، شکاف را زیاد کرد.
ص: در سخنرانیهای آن دوران شما هم همین مواضع معلوم است. شما کارشناس ارشد الهیات بودید، چند سال سابقه جبهه داشتید و جانباز بودید و بهعنوان یک شخصیت سیاسی مطرح بودید که حالا میخواهد کار فرهنگی بکند. کدامیک از این وجوه شما را به سمت طوبی سوق داد؟
من حدود دو سال سابقه جبهه دارم. از سپاه کاشان، از سپاه سیدالشهدا (ع) کرج و از سپاه محمد رسولالله (ص) تهران به جبهه رفتم. وقتی از جبهه آمدیم، احساس کردیم شرایط عوض شده. شاید این تغییر ضروری بود، ولی ما را آزار میداد. تصورم این بود که از اهداف انقلاب فاصله گرفتهایم. همین حالا هم اگر بگویند آقای هاشمی رئیسجمهور میشود، خوشحال نمیشوم.
در آن دوره خدمات زیادی شد. اما برای من دوره تلخی بود و شکاف از همانجا شروع شد. انتظار من از نظام چیز دیگری بود. قرار بود تبعیض و اشرافیگری و ریختوپاش نباشد. ولی در سفر ایشان به کاشان برای ما میگفتند که چهارصد دست کلهپاچه سرو شد یا سکه توزیع شده. یادم هست کارخانهها از اول جاده راوند تا دروازه لتحر طاق نصرت بستند. من نمیتوانستم اینها را تحمل کنم. چون زمان شاه خودم مراسم و تشریفات استقبال فرح و اشرف را دیده بودم. طاق نصرتها همان بود. احساس میکردم تا حالا ریاکارانه عمل شده و مشت عدهای دارد باز میشود. میخواستم جمعی را با خودم همراه کنم و کاری بکنم.
ت: با توجه به گذشت زمان، الآن هم همه چیز را به شخص آقای هاشمی منتسب میکنید یا به این نتیجه رسیدهاید که هر انقلابی پروسههای گریزناپذیری را طی میکند؟
ص: اساساً به یک فرایند سیاسی اجتماعی به نام انقلاب معتقدید یا اصلاحات را مقدم میدانید؟
درست یا غلط تعریفی از شاه داشتیم؛ حیفومیل اموال، فضای اختناق و خفقان، شهوترانی، ترس و تحقیر مردم. از یک پاسبان -نیروی انتظامی- هم بهشدت میترسیدیم و اگر میخواست از کوچه رد بشود، کنار میایستادیم. بعد کاپیتولاسیون و مجموع موضوعات دیگر، انگیزه و هیجانی برای مخالفت با نظام ایجاد کرد که درست و غلطش بحث دیگری است.
ادامه دارد…