خزانِ خرداد
صادق صدقگو: چشمانم را می بندم و به گذشته می روم. گذشته هایی که مرور خاطرات آن، حلاوتش را تکرار نشدنی میکند اما یادآوری وقایعی دیگر، شرنگ تلخی را در کامم می نشاند.
روزگاری نه چندان نزدیک که در بهار نوجوانی در خرداد ۱۳۷۶، با رویاهایی وصف نانشدنی در سر و آرمان «فردای بهتر برای ایران اسلامی» در دل، پای در عرصه کارزار گذاشتیم تا برای اعتلای کشور و بهبود وضع موجود، اصلاح فرهنگ و اقتصاد را از دریچۀ سیاست به نظاره بنشینیم و «همه با هم» اوضاع کشور را سامان ببخشیم.
سرگردان و سرگشته در برهوت سیاست، جستجوگری در مسیر هدایت و دلالت بودیم تا مُهر خاتمتی بر نگرانیهایمان برای فردای ایران و دغدغه هایمان برای اصلاح جامعه بگذاریم.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
ما سیاستمدار نبودیم، نوجوانانی بودیم که «خاتمی» باورمان کرد و «ما» نیز یاورش شدیم. همراه او شدیم و در زورقی از جنس آرمانخواهی و تحول گرایی، شادان و خرامان به سودای فردایی روشن پارو میزدیم، آنگونه که حتی طوفانهای سهمگین ما را از قصد و هدفمان جدا نمیکرد.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
نام او، امیدی برای تحقق آرزوهایمان بود و میخواستیم رهروی در مسیر توسعه و پیشرفت، سازندگی و آبادانی کشور باشیم اما شد آنچه که نباید میشد. افرادی نقاب از رخ بر کشیده و پوستین دوستی را به در آوردند، مسیر را به سمتی دیگر هدایت کردند تا میوه درختی که «همه با هم» نشانده بودیم، ضایع و تباه شود یا سهم آنها و دیگران باشد.
دوم خرداد و خاطراتش همچنان برای من مبارک است و یادآور روزگاری است که اراده و عزمِ همۀ ما برای تحقق «فردایی بهتر» جزم بود.
روزگاری که همچنان برایم خجسته است و خاطراتش، تنها یادگار و عایدی من از زندگی در زمانهای است که «ما دوباره ما شدیم».
مبارک و خجسته است حتی اگر تجربههای تلخ پس از آن و رویت بیپرده و عریان مباحثی ناخوشایند و حقایقی ناگوار، من را به وادی حیرت افکَنَد و نهایتاً در مرداب سکوت و سکون متوقف سازَد.
مباحث و حقایقی که حاصل اقدامات و زحمات! کسانی بود که اصلاً نبودند و بعداً از راه رسیدند، یا بودند اما انگار که نبودند.
دوستانی که در ظاهر از جنس ما بودند اما نه آرزو داشتند و نه امید را میفهمیدند و در «خزانِ خرداد» نقشی فراموش نشدنی داشتند.